شعله بر شاخههای سبزِ مرکبات روییده است. از لا به لای برگهای سبزِ سیر، چراغهای جشنِ زمستانی پیداست. مهم نیست چه قدر غبار، چه قدر دوده، چه قدر هرس نصیبشان کنیم، ریشههای نارنج دست از روییدن بر نمیدارند. داستان، داستانِ سرزمینِ میانه است: آتشی که شاخه را نمیسوزاند، غمی که زخمها را بهبود میبخشد. حکیمان و خردمندان و آیندهنگران ما را ترک کردهاند، تنها نگاهشان به ما مانده. کسی دستِ ما را نخواهد گرفت. کسی به تواناییِ ما باور ندارد. با
آن لحظه را هزار بار خریدارم؛
در را گشودی،
لبخندت را گستردی،
پنهان کردی که خستهای از کار، پوشیدی که بیحالی از روزه.
زنِ ناخوشِ رها شده روی کاناپهات را،
به اشاره گفتی بلند نشو.
و شمرده شمرده و ناز خواندی:
سلام برگِ سبزِ چای...
من همه شکُفتم مرد
با سبزیِ صدایت خوشم
دونفر از دخترها شیطنت میکردن و میخندیدن بهشون گفتم برن بیرون بخندن. رفتم دیدم با خوشحالی دارن ادامه میدن. گفتم اومدین تنبیه بشید مثلا؛ برگردین سر درستون. یکی شون گفت: خانوم ما لیاقت بخشش شما رو نداریم. بذارین این زنگ بیرون باشیم به رفتار زشتمون فکر کنیم:)
اگه خدا بخواد امروز بعد از حدودا 40 روز دوباره رفتم سر کار، وقتی وارد حیاط انبار شدم خیلی لذّت بخش بود چون همه درختا برگایی با رنگ سبزِ خیلی قشنگ و تازه داشتن که کلّی لذّت بردم. بوی بهار نارنج هم که پیچید تو دماغم اصلا یه حس و حال عجیبی بود. یه مختصر بارونی هم زد و حسابی حال و هوا رو عوض کرد :)
ادامه مطلب
یک شب میاد که تو کنارمی. وقتی شب شده، آسمون پر ستارهتر از همیشهست و خدا روی دنیا، پتوی سیاه کشیده و همه خوابیدن. تو دل کوهستان اما، با نورِ مهتاب روشنه. درهها، صخرهها، رودها... وقتی همه تو خوابِ نازن، کنارت دراز میکشم و زل میزنم به سبزِ خوشرنگِ چشات. صدای زوزهی گرگ از دلِ دره های عمیقِ کوهستان بلند میشه. مچاله میشم تو بغلت. از همهچیز، موی من و چشم تو و فضا و رویا، بوی کاجِ قطع شده میاد و خواب، ما رو هم میبره.
آسمان به طرز عجیبی سفید و طلایی بود.اشعه های طلایی خورشید اخرین نفس هاى خودش را میکشیدند که به خانه برگشتیم.
تغییرات از زمان رفتنمان،محسوس بود و به غایت دلبر.
درخت بهِ باغچه،شکوفه های سفید داده بود.میوه ى نارنجی کامکوات و آلوچه های سبزِ کوچک از روی درخت هایشان،به من چشمک میزدند.
غنچه های رنگى و بسته ى باغچه باز شده بودند.
مشغول بلیعدن اینهمه لطافت با چشمانم بودم که گربه کوچکِ حیاط به استقبالم امد و خودش را زیر پایم لوس کرد و میومیو سر داد..
شک
میروم سرکار و حقوق بخور و نمیرم را در سیصدُپنجاهُ اندی روز سال جمع میکنم ، تا چند روز از سال را بروم و کشورهای مورد علاقهام را ببینم ، و به درک که پول ما ارزشی ندارد و عوارض خروج از کشور هر دفعه دوبرابر دفعهی قبلو این صحبتا ، من سیصدُپنجاهُ اندی روزِ سال را جان میکنم و انوقت هنوز مسکو و پراگ و گلاسگو و وین را ندیده باشم؟؟ برای سفر هم منتظر همپا و همسفر و اینجور "هم"های دست و پا گیر نمیمانم ، خودم را برمیدارم و میروم که تنهاییهایم را ب
این اتفاقی نیست که شب ۱۶ آذر با همسر بری همون کافهی نزدیک خیابون ۱۶ آذر که اولین بار برای تولدش اولین هدیهی زندگیت رو دادی بهش و اینبار اون برای هدیه آشتیکنون برات هم گل بخره، هم یه کیف سبزِ بزرگ که وقتی میخوای بری کلاس طرح کلی انگیزهات بیشتر بشه.
۸ سال پیش هیچی نداشتیم. نه خونه، نه ماشین، نه بچه. فقط دوتا سر پرشور بود و یه پرتو محبت.
۸ سال گذشته. پیرتر شدیم ولی دلمون به هم گرمتره.
این بار با دوتا بچه، دهها برابر اون بار که فقط ی
امروز روزم قشنگ بودبه قشنگی وقتی که به ایدهی تو دیوانهوار میخواستم پاهایم را در شنهای کویر و خنکیِ آبهای دریا فرو ببرم...به قشنگی وقتی که دل بستم به لقبِ شبدر سبزِ چهاربرگِ سحرآمیزی که تو به من تحفه کردی...به قشنگی وقتی که کوفتههای خاصِ دست پختِ دلپذیرت را زیر زبانم فراموشنشدنی دیدم...و به قشنگی وقتی که تو را دیدم...جیغ بزنم تا احساساتم دنیا را فرا بگیرید؟!من با دیدنِ تو،با خودم و دنیا رفیقتر شدم و حالا چیزِ ارزشمندی برای محافظتی
شهیدم.
شهیدِ به فرمان زیستن، به فرمان مُردن.
شاهدم، حاضرم، با بالهای مگسی، در مازههای عرشِ تاریکِ نمورم، میخزم، بالا را نگاه میکنم؛ سرابِ شهید نبودن را، رویای رهاییِ پرنده را در فضایی، که بینهایت بودنش را بلد نیستم، و حتماً یلهگیِ بیمرزش مرا میکُشت یا در زمان گُمَم میکرد.
برگِ سبزِ بامعنیام، آویزانِ درختی پیر؛ حسرت به جانِ مرگی بیمعنی، زرد، ارغوانی، خشک و بیخون. حسرت به جانِ بیسروسامانی در آغوشِ بادهای ولگرد. حسرت ب
چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا.
بذا
حدود یک سال پیش در چنین روزی شخصی به نام "سه نقطه" پای به عرصه ی مجاز گذاشت . دقیقا پنج روز مانده به ماه مبارک رمضان با سری که به سنگ خورده بود حیران و سرگردان با خود گفت : "شاید حسابرسی در دنیای مجازی شروعی متفاوت و موثر باشد." با توبه ای دوباره و امیدی دوباره آغاز کرد . وبلاگ را راه اندازی نمود و در طول ماه مبارک رمضان هر روز می نوشت . و هر روز حس می کرد که چشمانش بینا تر شده اند . انگار اتفاق های پر از درس و پر از احساس او را احاطه کرده بودند و تا دیر
کافه کسب و کار | کافه ای با طعم چوب و واژه | درختان زیبا بر فراز کافه کسب و کار | بزرگترین کافه کسب و کار کشور
کافه کسب و کار (کافه بیزینس) ، بزرگترین کافه کسب و کار کشور می باشد، چیزی که درون کافه کسب و کار بیشتر از هر چیزی دیگری خودنمایی می کند، درختان طبیعی هستند که یا از سقف کافه بیرون زده و بر فراز آن با شاخ ها و برگ های پنجه انگشتی همیشه سرسبز خودنمایی می کنند، یا هم در درون کافه، به گوشه لم داده و با چشمان سبزِ جادویی شان، به چشمان مهمانان
.مادر بزرگم از آن دسته آدم هایی است کِ دوست دارد سر هر موضوعی تو را بِ چالش بکشد و تو مشتاقانه دوست داری چالش را ادامه بدهیبا وجود تمام بحث های بی پایانِ عمرش از عمق قلبم دوستَش دارمدوست داشتنش را از پدرم آموخته ام !اولین زنِ چشم سبز زندگیِ من کِ در ابتدایی ترین خاطرات کودکی ام گمانم این بود کِ دنیایش را سبز می بینداولین ناجیِ من از در های بسته ی حمامِ تاریکزنی کِ با شوق بِ داستان های جنُ پری اش گوش میدادم و شب های ترس را پیش خودش می خوابیدمُ با
باید راهی یافت .برایِ زندگی را زندگی کردن ، نه فقط زندگی را گُذَراندَن .باید راهی یافت ، برایِ صبح ها با اُمید چَشم گُشودَن .برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن .اینطور که نمی شود .نمی شود که زندگی را فقط گذراند .نمی شود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد .نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد .اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی .و یا
کمی از مینیمم ها بگویم ؟ راحت تر باشم یک خورده
در یک این یک وجبیِ وبلاگم حداقل .
حس آدم دست بسته ای را دارم که مجبور به عادت کردن است
"عادت کردن"
ترسناک است ! آرام آرام می توانی تمامی آنچه که نمی خواهی را نا دیده بگیری و بودنشان را نبینی . عین تیزی نک دندان که روز های اولش زبان را میزند اما بعد از آن عادی می شود .
از گوشه کنار روزها ، از لحظه ها صحبت ها نوشته هایم
دانه دانه خودم را می چینم روی میز ، کنار آن برگه های رنگی رنگی که مسیرم را برای خود
پنجره رو باز میکنم. صدای گنجشک میاد. زمین خیسه. یه کم بوی سیگار میاد. مردِ همسایه بغلی آخرین پک رو میزنه و سیگارو پرت میکنه بیرون. آخرین فوت. کلهمو میارم تو تر که نبینه منو. هوا -به جز این بوی سیگار- خیلی خوبه. حسرت پیاده روی تو این هوا برای این بهار تو دلم میمونه. شاید سختترین بهارِ تا به امروزِ عمرم. همین چند تا درختِ کچلِ توی کوچه هم ازون سبز قشنگ های اول بهار دارن. سبزِ روشن. لابد اون خیابونه الان چقدر قشنگه. و اون پارکه. خوشحالم که چیزی
شعر مازندرانی
#غزل_تبری#روح_اله_نظرنژاد_کدخدا#اِسپه_رازقیصُبْ جا بِدوشِ دُختِ پیغمبر گِرمْبهیا یَعْله تا شو، سینه ی حیدر گِرمبهامشو تموم انس و جن وِه نور یارمْهگِر سبزِ قنداقه شه بال ِسَر گِرمبهبِشْکُفته اِسپه رازقی ماهِ زمین سَرمن ماهتو وه شاخه ی احمر گِرمبهمردم نَدینه اُونگِدر با شی دِ تا چِش!من دوشِ پیغمبر ره شی منبر گِرمبهاین فاطمه (س) اون فاطمه* فرقی نکاندهمن شی برارونِ دل وَر وَر گِرمبههر جا که زینب دَوّه من اونجه دَرِمْبهسق
درجه ابهام: 0 از 4
از هزاران سال پیش جنگی بین زنبورهای دو کندوی سفید و سیاه بر پا بود
این دو لشکر در تمام این سالها رو به روی هم قرار گرفته بودند
و همیشه زنبورهای کندوی سیاه بودند که غالب بودند
و سفیدها هرگز از پای نمی نشستند
اما چند سالی بود که زنبورهای قرمز و سبزِ کندوی سفید توانسته بودند رئیس زنبورهای آبی و قرمز را از کندوی سفید اخراج کنند
و خودشان روی پای خودشان بایستند!
زنبورهای سبز و قرمز کندویِ سفید میخواستند عسل پاک خودشان را درست کنند
این ابرهایِ تیره که بگذشته ست،
بر موجهایِ سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا بهدرد چه فرساید،
روحام اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد،
این ابرهایِ تیرهیِ توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد،
مهتابِ سرد و زمزمهیِ دریا.
وین مرغکانِ خستهیِ سنگینبال،
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز،
پاروکشان از آن سرِ دریاها…
هرگز دگر حبابی از این امواج،
شبهایِ پُرستارهیِ رؤیارنگ،
بر ماسههایِ سرد، نبیند
خب! مثکه رسیدیم به یه شبِ تا صب درس خوندن. بهترم کمی حالا. نه که ویزیتِ روانِ دیروز از این رو به این رو کرده باشه همه چیو. نه اتفاقا دیروز از صب تا شب داغون بودم. بیمارستان نرفتم و تا ظهر که علی اومدم داشتم به این فکر میکردم که ای وای بیمارستان نرفتم و مورنینگ و کلاس رو از دست دادم (عجب فاجعه ای!). علی اومد و کمی درس خوندم، بیشترش رو اما بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه. با هر چیزی، از حرف زدن و توت فرنگی خوردن تا سیگار و ..! در نهایت چهار و ده دقیقه پروپرا
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی احتمالاً برای یک کوهنوردی نیم روزه راهی کوههای شمالی شدهام.
دیروز وقتی که از تنهایی و غم نشسته بر کلبه سخت آزرده و غمگین بودم تصمیم گرفتم که امروز را راهیِ طبیعت شوم؛ کولهی قهوهای کوچکم را با کمی بیسکویت و شیرقهوه برداشته و پالتوی یشمیام را به تن کردم، یادت که هست؟ همان پالتویی که در ۲۵ مارچ هدیه داده بودی؛ سالهاست که در انتهاییترین گوشهی کمد نگهداریاش میکنم و تنها زمان
یکی یکی دکمه های پیرهن مردونه راه راه صورتی سفیدم رو میبندم، دکمه آخر از بالا رو که میبندم بابام میگه: خفه نشی یه وقت؟! لبخند میزنم و بارونی نقره ایم رو میپوشم و میگم: بابا خوب شدم؟! بهم میاد؟! میگه: تو هرچی بپوشی بهت میاد. میگم: عه بابا اذیت نکن خب چقدر بهم میاد؟! میگه: دخترم من چیکار کنم که پدرم و همیشه خوش بر و رو میبینمت حتی وقتی اون شلوار کوتاه سبزِ اتاق عملت رو میپوشی، لبخند میشم و شال بلند مشکی رو سرم میکنم. دستش رو میگرم و قدم میزنیم، میگم:
همهی ما یک هایزنبرگِ درون داریم که تا تقّی به توقّی میخورَد بروزش میدهیم. مشکلمان این است که تکلیفمان با خودمان مشخص نیست و روی مرز سفید بودن و مشکی بودن قدم میزنیم. ما نه جرئت مشکی بودن داریم جه جرئت سفید بودن، و برای همین است که همهمان شدهایم خاکستری. هروقت دلمان بخواهد مشکی میشویم و پلید بودنمان عیان میشود و هروقت بخواهیم سفید میشویم و بدیهایمان را نهان میکنیم..شدهایم دکمهی بالای پیراهن، که نمیدانیم باید باز
بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن...تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست...اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده ...مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برم
خاطرات قرنطینه
ایام عید و قرنطینه کرونا، تیلیویزیون تا میتانُست فیلم و سُریال پَخش میکُرد، ما دی از سر بیکاری، دسته جمع، تماشا میکُردیم.
یِگ روز فیلم «سرخپوست» داشت. اونی میان، یه نمایی دَره که حیاط زندانِ نُشان میدی و آسُمانی کُنج دِ یه طیاره اوج مِیره. اینان به کُنار... چیزی که خیلی به چُشم میا و عینهو آونگِ اوزان، آدُمِ مَسخ و هیپنوتیزم مینه، آن دی یه طالُقانی آدُمه، زیمین این صحنه هَسته که یه گَته صحرائه اِچینه سبزِ مورت!
تا این صحنه بی
فهرست خواسته های نیافتهام را بالا و پایین کردم، تو نبودی...! حال نمیدانم در سال هایی که رفت من به تو رسیدهام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده...؟ سر خودم را گول چه میمالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز میبینمت... در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی...! که البته این حال و هوای عاشقیست که همه چیز را به تو ربط میدهد... و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد تهکوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی ت
آدم ها و عروسک ها
زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست.
کارتون کمدی و ماجراجویانه...
اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم
خودمون باعثش شدیم.بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ
برخورد می کنن.
چون اونا در هر شرایطی سازگارن.
اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده،
ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و
وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه
و اوضاعش تغییر
آدم ها و عروسک ها
زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست. کارتون کمدی و ماجراجویانه. اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم خودمون باعثش شدیم.بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ برخورد می کنن. چون اونا در هر شرایطی سازگارن. اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده، ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه و اوضاعش تغییر می کنه
رمانکده فا سی کلیک نمایید
. دلنویس دلنویس. خیس. سنندج. مسافرخانه انقلاب. اواسط دیماه 1398.
هر هشت ساعت. درون سرم یک درخت. قطع میشود و یک لانه ی
گنجشک با. پنج. بچه گنجشک. زیر. اوار. تنه ی. درخت. محو میشوند
.
انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند..
حتی از فاصله های دور…
از انتهای افقهای دور و نزدیک.. انگار. جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند.. یک روزی .. یک جایی است که باید با هم ، برخورد کنند… آ
دانلود آهنگ پرتقال من طاهر قریشی + متن آهنگ
دانلود اهنگ دلم تنگه پرتقال من ( بودنت هنوز مثل بارونه ) با صدای طاهر قریشی از تهران دانلود
Download Music Taher Ghoreyshi – Porteghale Man + Text Music
متن آهنگ پرتقال من طاهر قریشی
بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه حتا الان از پشت این دیوار که ساختن تا دوستت نداشته باشماتل و متل، بهار بیرونه، مرغابی تو باغش میخونهباغ من سرده، همه گلاش، پژمرده دونه دونهبارون بارونه، بارون بارونه…
دلم تنگه پرتقال من! گ
بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن...تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست...اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده ...مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برم
میدونی چیه ، دیروز ، ۷ عصر ، آهنگ جدید بنیامین بعد از سه سال عدم فعالیتش منتشر شد. اینم میدونی؟ من عاشق بنیامینم.
حداقل لطفی که باید در حق خودم میکردم این بود که فرمون زندگیمو سر پیچ های قبلی جوری چرخونده بودم ، که الان زیرِ همون سقفِ خاکستری ای قدم میزدم که تو قدم میزدی ، همون هوایی رو میدادم تهِ ریه م که تو میدادی ، سوار ماشینت میشدیم و من بودم و تو بودم و این آهنگ . آره آره ، دقیقا همونجوری که خودش میگه : من باشم و تو باشی و تمومِ دنیا یک طرف...!
مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرد
میدونی چیه ، چند روز پیش آهنگ جدید بنیامین بعد از سه سال عدم فعالیتش منتشر شد. اینم میدونی؟ من عاشق بنیامینم.
حداقل لطفی که باید در حق خودم میکردم این بود که فرمون زندگیمو سر پیچ های قبلی جوری چرخونده بودم ، که الان زیرِ همون سقفِ خاکستری ای قدم میزدم که تو قدم میزدی ، همون هوایی رو میدادم تهِ ریه م که تو میدادی ، سوار ماشینت میشدیم و من بودم و تو بودم و این آهنگ . آره آره ، دقیقا همونجوری که خودش میگه : من باشم و تو باشی و تمومِ دنیا یک طرف...!
یا
نشستهام گوشهی غار تنهاییام. خودم و تمام متعلقاتم را بغل زدهام و به ۹۸ فکر میکنم. تا حالا هیچ سالی را سراغ ندارم که به آمدنش اینقدر بیاشتیاق بوده باشم. میگویم: «چه کنیم نمنم*؟» و پاسخی نمیگیرم. ته تهش فکر میکنم باید آدم بهتری بشوم و همین. یک نفر در ته ذهنم پوزخند میزند به این اوج فکری. حق دارد.
راستش خالیام. خالی از حس تلاش و امید و شروعِ دوباره و هدفهای بلند و بالا. انگار ته دلم حتی راضیتر است که زندگی نباتی داشته باشم؛ سرگردا
جمعه فرصتی شد تا بریم به دامان طبیعت و نفس بکشیم ..طبیعت تو این مدت حواسش به کرونا نبود و همینطور برای خودش سبزِ سبز شده بود. چشمه ها دونه دونه از هرجا بیرون زده بودن و گنجشک ها براشون میخوندن ..من تا دورتر نگاه میکردم و مدام شعر سهراب تو گوشم زمزمه میشد ، دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند ! من ذوق میکردم و با پدر جان راه میرفتیم و میگفتم چجوری این همه قشنگی اینجا جمع شده و پدر با لبخند از کارِ خدا میگفت وحرفای منو تایید میکرد .
نفس که میکشیدی باز ش
گاهی وقتها غم مثل بختک میافتد به جان زندگیام. گاهی وقتها نا امیدی چاقو میگذارد بیخ گلویِ روحم. گاهی وقتها کسالت چنگ میزند به تار و پودم.
من یک گاوم! وقتی مدام و مدام و همچنان مدام خاطرات تلخ گذشته را بالا میآورم و نشخوار میکنم و میجوم و میجوم و همچنان میجوم و بعد با چشمانی که در اثرِ فکر کردن ، خیره به گوشۀای ماندهاند ؛ تکانی به گلویم میدهم و دوباره آن سیاهیها را قورتشان میدهم تا بروند پایین.
هاروکی موراکامی چه قشنگ ت
تا حالا به این فکر کردین لحظاتی تو زندگی وجود دارن که انگار تا ابد ادامه دارن؟ انگار جای دیگه، تو یه دنیای موازیِ دیگه، تو یه بُعد دیگه ای از زمان، همیشه هستن و هیچ وقت تموم نمیشن.دو تا از این لحظات که همچین احساسی بهشون دارم رو میگم. اولیش برای ۱۰-۱۱ سالِ پیشه. شبیه صحنه ی تئاتر میمونه.
هفت یا هشت سالمه. کاپشن صورتی تنمه و کلاه بافتنی نارنجی. همیشه از اینکه این دو تا رو با هم بپوشم بدم میومد چون حس میکردم رنگ هاشون به هم نمیخوره، اما مجب
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گلهای سرخ را، به باد دادهایم!
بیا که نسیم،
در ماتم بوتههای یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمیکند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛
بیا که عشق،
جایی میان حسرت و آه،
غمناکترین ترانهی تاریخ را میخواند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که تَنِ سپیدارهای کهنسال زمان،
بیتا
اون شب بعد پست نرم کننده لبو مرطوب کننده دستوصورتم رو زدم،سرمه کشیدم که خستگیِ چشمامو تاصبح ببره و خوابیدم..صبح هفت پاشدم،دوش گرفتم،همسری از سرکار اومد،صبحانه خوردیم و رفت بیرون کارای ماشینشو بکنه و خرید...منِ دقیقه نودی خوراکیهایِ سفر رو جمع کردمو تو ظرفهای خوشگل چیدم،اونقدر قشنگ شدن،خودم گل از گلم شکفته بود از دیدنشون..به خصوص چایی با گلهای سرخوصورتی،چوب دارچین،پرِزعفران،تخم گشنیز،هل،تکه های زنجفیل..طاووسی شده بود واسه خودش تو ظرف شی
سلام سلام
دوباره به یه مرحله ای رسیدم پست نوشتن و گزارش دادن برام سخت شده.دارم فکر میکنم یه روز خاصی تو هفته رو قرار بذارم که بنویسم... ولی هنوز نمیدونم ایننجوری قراردادی میشه یا نه؟ مگه نوشتن خودش نباید بجوشه بیاد بیرون؟ پس قرار مسخره میشه...
عید هم تموم شد و رفت
چرا اکثر آدما از بعد تعطیلات بدشون میاد؟ از دوباره مدرسه/دانشگاه/سر کار رفتن ها؟؟؟ مگه میشه زندگی همش به تعطیلی بگذره؟ براشون کسالت آور نیست؟
امسال یه سیزده به در عالی داشتم.کسی چه
در این مقاله چای مارکت نگاهی دارد به انواع چای که میتوان آنها را از طریق سفارش اینترنتی چای در بیش تر نقاط جهان، تهیه کرد.
نخست تذکر این نکته لازم است که چای در انواع رنگها و حالتها وجود دارد، علت اصلی تفاوت رنگ انواع چای، در میزان اکسیداسیون آنها است.
اکسیداسیون چای پس از جدا شدن برگ چای از ساقهی چای آغاز میشود و میزان آن بستگی به نوع فرآوری بهعملآمده در مورد برگ چای دارد.
چای سفید (White Tea)
چای سفید از گلبرگ های تازه گیاه چای تول
التهاب
چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانهمان، بلال بخرم. نمه بارانی میآمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زدهبودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغهای تزیینیِ خیابان رنگ عوض میکردند. راننده آرام میراند و هر چند ثانیه یکبار برای آدمها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق میزد که یا
تراس بخشی از خانه است که حداقل از یک سمت نمایی به بیرون دارد. تزیین این بخش از خانه میتواند در نمای داخلی و خارجی منزل تاثیر گذار باشد.
تراس یا بالکن فضایی از خانه است که کم تر به دکوراسیون آن اهمیت داده میشود. بیشتر افراد از بالکن برای نگهداری لوازم غیر ضروری استفاده میکنند و از نقش آن در ایجاد حس و حال خوب برای ساکنان خانه غافل شده اند. در این بخش از مجله دلتا چند ایده برای تزیین تراس خانه به شما ارائه میدهیم تا الهام بگیرید و با این بخش
طبیعت جلوه های زیادی دارد؛ از کوه های سربه فلک کشیده هیمالیا گرفته تا آبشار خروشان نیاگارا، از دشت های وسیع آفریقا تا صحرای خشک دبی، از سپیدی بی نهایت قطب شمال تا آبی بیکران اقیانوس آرام، این ها همه نمادها و نشانه های تنوع و شکوه طبیعت هستند؛ اما زمانی که زبان به تحسین از طبیعت باز می شود و توصیف بهشت از خیال می گذرد، بیش از همه منظره باغ هایی سرسبز و چشمه هایی که آبی گوارا و پاک از آن ها می جوشد، بر ذهن نقش می بندد.
طبیعت شمال ایران نیز در یاد
چای سبز نیز به عنوان یک نوشیدنی خوشمزه و سالم مدتی است که محبوبیت زیاد یافته و توانسته جایش را در رژیم روزانهی افراد باز کند. حال اگر با خواص چای سبز آشنا شوید، مطمئن میشوید که نباید به این گیاه معطر، فقط به چشم یک نوشیدنی برای رفع تشنگی نگاه کرد. یک چای با کیفیت، به خصوص چای سبز، شامل آنتی اکسیدان پلی فنول است که هم در پیشگیری از بیماری موثر است و هم خاصیت ضد پیری دارد.
حتما بخوانید:
چای ماسالا، طرز تهیه با روش خانگی و خواص آن خواص چا
تزیین میز ناهار خوری به اندازه سایر بخش های منزل در نمای خانه تاثیر گذار است. با استفاده از وسایل موجود در خانه میتوانید دکوراسیونی چشم نواز داشته باشید.
میز ناهار خوری یکی از المان های مهم و کاربردی در اتاق پذیرایی است. پس از خرید میز ناهار خوری مناسب، نوبت به تزیین آن میرسد. ممکن است فکر کنید برای دکور میز فقط باید از رومیزی استفاده کرد اما چنین نیست. روش های مختلفی وجود دارد که بدون پرداخت هزینه های سنگین میتوانید با استفاده از خلاقیت
حالا عصر است و استخوان کتفم تیر میکشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس میکشد. نشستهام گوشهی هال و تکیه دادهام به دیوار سرد و نمدار. دارم سوهان میخورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان میکند ماجرای شیطنتهای صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف میکنم . درِ بالکن نیمهباز است و سوز سردی درز میکند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمیپوشم و کم پیش میآید آستینِ مانتو و
هرچند که برخی، بهار تا اواسط تابستان را بهترین زمان برای سفر به دشت میشان میدانند اما بیشتر خانواده ها در بهار، عکاسان در پاییز و همه کوهنوردان معمولاً زمستان را برای سفر به دشت میشان انتخاب می کنند. از سویی زمستانهای این دشت به شدت دیدنی است.
همدان تاریخ دور و طولانیای دارد و جاذبههای تاریخی و فرهنگی زیاد. اما علاوه بر جاذبههای تاریخی، طبیعت بینظیری هم دارد که اگر از علاقمندان به ایران بکر هستید، دشت میشان در استان همدان را حتما
کنار کارما هم رفت. آخرین نوشتهاش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجهی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتادهبود. و از آن وقت تا حالا کمی خنکتر شدهام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پستهایش نوشتهبود چند وقت پیش، میافتم که: «کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمینویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامهی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیز
درباره این سایت