مرا ببوس برای آخربن بار...
صدای تیرو غل و زنجیر میآید. ناله و فغان نسلی که از مختاریها و پویندههاست. اما کجاست اختیار و پویشی؟ ما، نسلی که تماما در احاطهی اندوه بودیم. سرو نبودیم و سر خم کردیم، چاره نبودیم و چاه شدیم، برای هم. با سیگارهایمان دود شدیم. نوشیدیم. مست کردیم. مخدر دیگر جواب نبود. اندوه جانفرساتر و جاودانتر از ما بود. ذوب شدیم و ریختیم روی سر آوارهایمان. دیگر نه میهنی مانده بود و نه وطنی و خاکی. بنفشهای نمانده بود که کوچش اف
یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل میکنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی میشنوم که عمیقا ناراحتم میکنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالیکه هنوز ناراحتیشو حس میکنم. مغزم گزینشی عمل میکنه و من میترسم. میترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمیخواستن منو یا من نمیخواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع ش
کتاب روی ماه خدارا ببوس از مصطفی مستور
تا الان به نصف کتاب رسیدم و با توجه به عنوان کتاب ،تفکرم اینگونه بود یه کتاب مثبت باشه ولی تا الان تو وضعیت مشکی داره حرکت میکنه و حس خوبی بهم نمیده ولی هنوز رسیدم به نصفش ببینم تا آخر چی میشه ،کتابیه که تو چند نقطه برات علامت سوال باز میکنه و هنوز جواب نداده.
اگه دوست داشتین کتاب معرفی کنید
گفت از تنهایی نمی ترسی؟
گفتم احساس تنهایی نمیکنم. ولی جمع گاهی خسته م میکنه و نیاز دارم بخزم در خودم تا سکوت بهم آرامش بده.
مامان و مریم و منصوره دوشادوش هم ده سال تلاش کردن کمکم کنن از رستوران و سینما و کنسرت و سفر و خرید به تنهایی _و بدون حضور دیگران هم_ لذت ببرم.
اونچه به زحمت آموختم نقطه قوت بزرگی شده که آغوش آرامش بخش من هست.
از بدترین روزایی که توی مدرسه میگذرونم روزاییه که جشن داریم. خیلی دلم میخواد از حساسیتم کم کنم، اما هروقت آهنگایی که پخش میکنن رو میشنوم، هروقت میبینم دخترا با اون آهنگا خوشحال میشن و میرقصن حالت تهوع بهم دست میده و غمگین میشم که جای کلی موسیقی خوب تو مدرسه خالیه.خانم کیسی بهم گفت: انشاءالله نویسنده بشی!با همین یهجمله تا الان ذوقزده و خوشحالم. عیارنامه رو خوندم و برای چندمینبار شیفتهی نگاهِ بیضایی به "زن" شدم. زنهایی که ان
مصطفی مستور
این دومین کتابی بود که از مستور میخوندم. اولیش کتاب "حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه" بود که یه سری داستان کوتاه بود و اصلاً دوسش نداشتم. روی ماه خداوند را ببوس نسبت به اون خیلی بهتر بود، ولی خب بازم کتاب چندان خوبی نبود.
راوی داستان شخصیه به اسم یونس که باید تا سه ماه دیگه دفاع کنه از تز دکتراش، تا بتونه با سایه عروسی کنه. البته دو ساله عقدن، ولی هنوز عروسی نگرفتن. ( البته این چیزا مال قدیما بود دیگه، کتاب هم قدیمیه نسبتاً). اما ط
خداوند به موسی گفت :
از دو موقعیت خنده م می گیره :
((وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده ی دیگران رو می بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می بینم که برای انجام اون به آب و آتش می زنند.))
قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی از خواست خودمون هم بیشتره .
روی ماه خداوند را ببوس !
#مصطفی مستور
نمیدونم اون فیلم که امام دستش رو جلو گرفته و جماعت صف کشیدن برای دستبوسی رو دیدید یانه !؟ در گوشه تصویر ایت اله طالقانی نشسته بودن که با دیدن این صحنه این جمله رو گفتن
امروزه که این رویه کلا باب شده و به مزاج حضرات از جمله جنتی و علم الهدی و جزایری و ... خوش اومده !!! (بخواب ممدرضا ! که راهت ادامه دارد )
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانهات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچهات.کاش دستگیرهی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
قورباغه ات را ببوس
کتابی که براتون قرار دادم کتاب فوق العاده قورباغه ات را ببوس اثر برایان تریسی هستش که یکی از پرفروش ترین کتابها در زمینه موفقیته.
معرفی کتاب :این کتاب توسط برایان تریسی و کریستیانا تریسی به نگارش درآموده است. همانطور که ویلیام شکسپیر میگوید: “هیچ چیزی وجود ندارد، تنها فکر است که آن را به وجود میآورد.” شما اینجا، روی این کره خاکی هستید تا کاری خارقالعاده با زندگیتان انجام دهید، تا خوشحالی و لذت، ارتباطات عالی، سلا
خانه خراب شد و دنیا هنوز هست
بازان زد و صحرا هنوز هست
آن ابر که باریده بود در صحرا
خشکید و تَه کشید و دریا هنوز هست
آزرده ایم ما نکند دنیا هدر رود
دیروز رفته اگر فردا هنوز هست
سر ، عاشق است ، تن ، هویٰ ، جان ، فرشته است
سر ها ز تن جدا شد و جان ها هنوز هست
هرچند مهر باطل افکار من زده
اما بدان که پختن سودا هنوز هست
او گرچه رفت و دل ، دل نمیشود
رویای هرشب و شب ها هنوز هست
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز...می برم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم ... بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
گرجه با دوری او زندگیم نیست ولی ... یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز
رشته مهرو وفا شکر که از دست نرفت ...بر سر شانه من تاری از آن موست هنوز
بعد یک عمر که با او به وفا سر کردم ...با که این درد بگویم؟!که جفا جوست هنوز
تا دل ناله جانسوز بر آرم همه عمر ...همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
باهمه زخم که سیمین بدل از او دارد
از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد من که ره با اختیار خود نمی
یه جمله مدام و مدام تو ذهنمهاونجایی که تو سریال دراکولا لوسی از در میاد تو و عشقش اونو با بدنی سوخته و زیبایی از دست رفته میبینه،لوسی میاد نزدیک و مدام میگه منو ببوس و جک که میدونه لوسی خون اشام شده و به این وضع افتاده پسش میزنه و کنت دراکولا از زندگی 500 ساله ش یه جمله رو به زویی میگه:عشق هم روزی به پایان میرسه...و راست میگه راست میگه
من به آویشن، به باران تو مشکوکم هنوزمن به پایان ِ زمستان تو مشکوکم هنوزغنچه و عطر و بهار و سبزه باز آوردهایگرچه با گلهای گلدان تو مشکوکم هنوزای صدای ناگهان ِ یک تبسم در سحرمن به لبخند غزلخوان تو مشکوکم هنوزباز میپرسی که امید فراوانت چه شد؟باز میگویم به ایمان ِ تو مشکوکم هنوزهر که آمد، بار فردای خودش را بست و رفتبا یقینهای پریشان تو مشکوکم هنوزاینکه میآید نه باران، گریههای نمنم استمن به ابر و باز باران تو مشکوکم هنوز
آرای اخلاقی علامه
۷۲۵۵
علامه طباطبایی:
«زمینِ صحن را ببوس که از دستِ من بهتر است»
به قلم دامنه. به نام خدا. توفیق شد کتاب «آرای اخلاقی علامه طباطبایی» نوشتۀ حجتالاسلام رضا رمضانی گیلانی را بخوانم و نکتهبرداری کنم. کتاب، 462 صفحه است؛ از انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی. چهار نکته از آن را مطابق معمول اینجا مینویسم:
ص 82 : علامه طباطبایی میگوید: سنّت اجتماعی اسلام ضمانت بقا و اجرا دارد و آن تقوای الهی است که باعث می شود انسان
من چه گویم از دل زارم که بیمارم هنوزشب شده مهتاب در خواب است وبیدارم هنوزغرق نور وشادمانی آسمان تار شبلیک تاریک است و طوفانی دل زارم هنوزماه خندان کهکشان ها نور بارانغم نهان در دل که از عشقش گرفتارم هنوزمثل مجنون غرق افسون آسمان شاداب و گلگوناشک بارم روز و شب می باشد این کارم هنوز
آرای اخلاقی علامه طباطبایی
۷۲۵۵
علامه طباطبایی:
«زمینِ صحن را ببوس که از دستِ من بهتر است»
به قلم دامنه. به نام خدا. توفیق شد کتاب «آرای اخلاقی علامه طباطبایی» نوشتۀ حجتالاسلام رضا رمضانی گیلانی را بخوانم و نکتهبرداری کنم. کتاب، 462 صفحه است؛ از انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی. چهار نکته از آن را مطابق معمول اینجا مینویسم:
ص 82 : علامه طباطبایی میگوید: سنّت اجتماعی اسلام ضمانت بقا و اجرا دارد و آن تقوای الهی است که باعث می شو
امسال نیز، مراسم دست بوسی از مادران بهتر از هر سال دیگر برگزار شد. امسال دیگر مجبور نبودیم بچهها را اجبار کنیم به دست بوسی! بلکه خود بچهها بیقراری میکردند تا اسمشان خوانده شود تا به دست و پای مادرانشان بیفتند! حتما خودشون به عینه دیدهاند که این بوسهها معجزهای میکند وصف ناشدنی!در مراسم افرادی هم بودند که از نعمت مادر محروم شده بودند؛ حس و حال آنها را نمیشود به قلم آورد. ایکاش در مراسم نبودند.پ ن١: دوست عزیزی که مادرت، رخ در نقا
پیش نوشت: این کاریه که خیلی وقته میخواستم انجام بدم، که بلاگمو مرور کنم و یه سری تفاوتهای خودم و قلمم و یه سری چیز دیگه رو توش رد بزنم... اما نکتهش اینجاست که به درد کسی جز خودم احتمالا نخواهد خورد :)
------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس - 1
روی ماه خداوند را ببوس - 2
جاناتان، مرغ دریایی - 1
جاناتان، مرغ دریایی - 2
موفقیت - 4
مکالمه..
صلح درونی؟.. شاید :)
درد رشدی کشیدهام که مپرس :))
دغدغههای همیشگی...
خارج از روزمرگیهای زندگی
بچهها 3&g
مدتی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 افسرانی که عضو حزب
توده بودند بازداشت، محاکمه و اعدام شدند. در سال 1335 (دو سال پس از این اعدامها) ترانه ای به نام مرا ببوس از رادیو پخش شد که به زودی تبدیل به ترانهای محبوب شد، در
بین مردم شایع شده بود که شعر را یکی از افسران حزب توده پیش از تیرباران، خطاب به
معشوقهاش، سروده،شعر ترانه و لحن غمبارش هم با چنین روایتی کاملا منطبق
بود، آخرین وداع با محبوب:
مرا ببوس، مرا ببوس
برای آخرینبار
تو را خدانگهدار که می
واژه مادر بنام فاطمه زیباشود/زیر پای مادران درب بهشتش واشود/در پرستش حضرتش الگوی عالم گشته است/مادران را اسوه ای ازبرکت زهراشود/دختراحمد شده ام ابیها در جهان/اوفدایی ولایت ازبرمولا شود/مادرخوب وولایی رهسپار افتخار/شامل لطف وسعادت ازبر یکتاشود/تربیت کاربزرگی مثل عاشورائیان/حضرت زهراهمیشه حجت طاهاشود/گوهرایثاررا مادر به ماآموخته/باشهیدان خدایی عزتی برپاشود/میرسداز دامن او رادمردانی شریف/چون سلیمانی عزیز حضرت آقاشود/دست مادررا ببوس واف
یه ضرب المثلی هست که میگه: گاهی اوقات لازمه زیرِ دُمِ خر رو بوسید. معذرت میخوام عبارتِ کوچه بازاریش میشه : دستمال زدن. (به کفشِ طرف مثلا) یه بار که میخواستم برم جایی برای استخدام، بابام به من گفت: مهدی جان اگه لازم شد زیرِ دُمِ خر رو ببوس. و من نبوسیدم. تو کَتَم نرفت. من نمیفهمم اون خلبانی که سُکان و اون خدمه هایی که کار و وظایفشونو رها کردن، برای چی بوده؟ بوسیدنِ زیرِ دُمِ خر؟ عجب خری هم.....
آقای رئیس جمهور، بخند! به مشکلاتِ مردم بخند! اجالتاً ش
مثل نیلوفر اسیر خواب مردابم هنوز
یا که آن مرداب پیری در تب خوابم هنوز
شاید آوای شباهنگی میان جنگلم
یا شبیه آسمان در دست مهتابم هنوز
یا که شاید تکه ابری سرد و بارانی شدم
یا که در دریای چشمی مثل گردابم هنوز
ماهی ام ، فکر فرار از تنگ های شیشه ای
در تمنای خیال رود پر آبم هنوز
رودم اما، یک مسافر، میروم تا مرز عشق
مثل نیزاری ولی در فکر تالابم هنوز
موجهای خسته ی دریا کنار ساحلم
بی قرار خواهش دریای بیتابم هنوز
هر کسی باشم و یا در هر کجای این جهان
من به د
نمیدانم او را یادتان هست یا نه.یک بار درباره اش خیلی کوتاه اینجا نوشته بودم. حالا بعد از این همه سال دوباره بازگشته است.. دوباره به سراغم آمده! هنوز فراموشم نکرده..هنوز دوستم دارد.. و هنوز برای شنیدن دوستت دارم آماده ی جنگیدن است!
راستش من هنوز از آن آدمها نشدهام که از تنهایی و خلوتشان لذت ببرند و استفادهای مفید کنند. من هنوز برای رابطهای دست و پا میزنم، هنوز دلم را به مخاطبهای واهی توییتر و اینستا خوش کردهام، هنوز از خودم فرار میکنم. اما من این آدم نخواهم ماند. من تغییر میکنم و یک روز واقعا تنهاییام را بغل میکنم و با یک خروار کتاب و سوال و ایده خلوت میکنم.
ترانه مرا ببوس از آن دست ترانه های قدیمی است که برای نسل قدیم ما بسیار خاطره انگیز است. داستان ها برای این ترانه گفتند که معروفترینش ماجرای سرهنگ توده ای و خداحافظی از دخترش است. اما این داستان ساختگی حزب توده است و این ترانه ماجرای متفاوتی دارد. یک داستان عاشقانه که البته جای خودش آموزنده است.ترانه "مرا ببوس/ برای آخرین بار/ خدا ترا نگه دار" را افراد زیادی خوانده اند که البته هیچکدام از آنها به اندازه صدای حسن گل نراقی ماندگار نشده است. شعر
+ در میانه راه بودم که ایستادم.- در میانه؟!+ آری، در جای که هیچکس نمی ایستد و فقط میروند تا برسند.- به کجا؟!+نمی دانم.انسان ها برای هر کاری بهانه ای دارند و حتی دروغ می گویند.- دروغ؟!+ آره، مثلا دختری را می بوسند که علاقه ای بهش ندارند!- پس چرا می بوسند؟!+ چون فکر می کنند باید انجام دهند. نمی دانند دختر دیر یا زود متوجه می شود و آنگاه جرمی مرتکب شده اند که خداوند را هم شرمنده می کند.
- محمد گفتی در میانه راه هستی. کجا می روی؟+ کجا؟! نمی دانم. هر جا که او با
جمعه ای دیگر آمد و هنوز هم به تو نرسیده ایم
به آنچه رد خواست شما ست با حرص رسیده ایم
گرفته که شد به نا حق فدک و هرزگی بیداد کرد
هنوز بر آن غصب محکم ایستاده اند و ترسیده ایم
هنوز مکرها تضادها در جامعه ات دارد،سخت است
سخت است از تو دور ماندن جای از تو قاپیده ایم
آخر این ظلم ها بر تو چیست به غیر از انزواست؟
منزوی از شما معصومین شدن،اینطور بوده ایم؟
پس از اندیشه ات بیاور سرشتی نو،توبه کردیم
با تو هستیم همیشه،پشت سر در راه ترسیده ایم
ما جلوتر از
بیست دقیقه روز یکشنبه نهم تیر 98 ...
قبل هرچی..حرف اول ..حرف اخر....دوست دارم تا ابد
فردا میرم واسه زندگیمون ....تار موهات کنار کنار کنارکنار منه ..مث تموم تو... میرم واسه ساختن زندگیمون...میرم با همه وجودم بجنگم واسه شنیدن صدای تند خوش قلبت....واسه داشتنت...با تموم دلخوشی تو...ب امید تو...ب هوای تو...به هوای تو که همه داروندارمی....واسه شنیدن " آخیش" گفتنت
فردا کنارمی ...باهم میریم واسه زندگیمون با دل تنگ تنگ اما خوش خوش خوش...
دنیام
میبوسمت...ببوس منو
منو راه
اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر
#خداجانم
بهار بوسه های زندگی بخش توست
که بر پیشانی دل می نشیند.
ما را ببوس
همچنان که شاخه های جوان درختان را می بوسی.
در ما بِدَم
همچنان که در هوای این روزها دمیده ای
در دلهای مجروحمان
جوانه بزن ودر ما سبز شو
چه فایده که آب و خاک
از نفس بهاران حیاتی تازه یابند
و ما همچنان در بند زندگی های خود اسیر باشیم
"همای اوج سعادت" ،نظر لطف باری است که تو بر ما می کنی
نظر لطفت را از ما دریغ مکن
@qasedakekhoda
با رفتن برف، این برفتن مرت!...
مرد بهمن، که اگر بفهمند!...
چشم به دختر بارفتن دارد و...
...برف بر تن من، مانده هنوز!...
چشمش چکه میکند و فرومیافتد چشم به کف...
به برف، به گل...
به خاک...
تا به کف کفش رفتن!...
میروفم برف شانهام را، و سوزنهای کاج را...
میلغزند و...
میچرخند...
نه برفتار برگ و برف!...
که به ثانیه شمار عجول!...
و میافتند...
و حبهای که فرو میسرد به سردی!...
از گردن به میانگه دو کتف!... آب حبهی برف...
و زیر پا... پررق پررق و قورروپ و قررپ!...
در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صدای تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند... . اما بعد، به خودم میآیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، ب
دوره روان شناسی من هم کم کم تموم شد
جلساتم کمتر شده و نسبت به گذشته خودم خیلی بهتر شدم
حتی نسبت به اطرافیانم...
البته هنوز جای کار دارم اما خب میتونم بگم سلامت روانی هم مهمه همونطور که سلامت جسمی مهمه
هنوز هم غمگین میشم. هنوز هم نسبت به خودم اعتماد به نفس ندارم. هنوز هم حس تنهایی گلومو چنگ میندازه ولی باهاشون کنار اومدم...
...............................................
بچه ها شده بی حوصله باشید؟ به همه چیز؟ حتی خودتون؟
شده سرد بشید؟
هنوز دردها یادم نرفته است.
هنوز روضهی حضرت زهرا که میشنوم،
یادم میآید به تلخی، که برایم روضه خواندی و
چند روز بعد سیلی تو بر صورتم...
هنوز یادم نرفته است قدرت دستهایت را روزها پس از دیگری.
#نه_به_خشونت_علیه_زنان
حالت تهوع دارم
از اینکه فردا امتحان میان ترم ۱۵۰ صفحه ای دارم و الان صفحه ی ۲۷ ام.
از اینکه باید مقاله ی شاه بنویسم و هنوز ۱/۳ ش رو نوشتم.
باید پیپر سیاست بدیم و هنوز ندادم.
باید برای روان هم ارائه داشته باشیم و هم یه تحقیق بهش بدیم.
باید برای امتحان میانترم دانش خانواده ای که حتی هنوز کتابش رو همنخریدم و روان شناسی بخونم و هنوز نخوندم....
باید برای بیچ تیزر تبلیغاتی بسازیم و هنوز نساختم...
اینا همش مونده و فقط ۵ هفته تا پایان ترم وقت هست...خدای
دهم مرداد روزیه کهایرانیان باستان جشن چله ی تابستون میگرفتنبعد از رد شدن چله یتابستون هوا شروعبه خنک شدن میکنه...چله تابستونتون مبارک!پ.ن: ما نیز هنوز چله نشین سردی دهم مرداد چند سال پیشیم. هنوز چشم انتظار و هنوز دوستدارش...
پ.ن2: این مطلب رو پارسال گویا نوشته بودم، نمیدونم چرا تا امسال منتشر نشد.
روزهای خرس خیاط رنگ های مختلفی دارد. یک روز صبح که چشم باز می کند روزش از خاکستری شب قبل کم کم رنگ سفید و بعد صورتی می گیرد و تمام تنش می شود صورتی. خرس صورتی و با دلی که شکل لبخند در آمده. پر انرژی به کارهایش می رسد. الگو می کشد قیچی می زند و می دوزد هر چند تا نتیجه کار و لباس کامل شدن راه زیادی دارد.
یک روز دیگر خسته است به زور چشمانش را باز می کند و از لای چشمانش همه چیز را خاکستری با لکه های رنگی می بینید. قرمز عصبانیت، آبی بی خیالی و زرد تنفر و
نیستی هرشب برایت شعر می خوانم هنوزپای قولی که تو یادت رفته می مانم هنوزمی نشینم خاطراتت را مرتب می کنمدر مرور اولین دیدار، ویرانم هنوزکاش روز رفتنت آن روز بارانی نبوداز همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوزراه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ایمن برای ردپاهایت خیابانم هنوزبا جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفتبی تو از این نیمه ی دیگر گریزانم هنوزبعد تو من مانده ام با سالهای بی بهاربعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوزدست هایم را رها کردی میان زندگ
هنوز مى توانم بخندم وقتى مرا دهه هفتادى مجردى می بینند که قابلیت معرفى به آقایى براى ازدواج را دارم!
هنوز مى توانم بخندم وقتى اندکى پس از طلوع خورشید در میان میدانى، در میان خیابانى، در انبوه جمعیت رهگذر مى ایستم و بازى بچه گربه اى با مادر خویش را تماشا مى کنم.
هنوز مى توانم بخندم وقتى خدمه ى میانسال اداره سر انتخاب شیرینى از جعبه ى تعارفى اش، سربه سرم مى گذارد.
اما،
خاطرات رنجورکوتاه مدت حضورش همچنان دردى عمیق در سینه ام به جاى گذاشته که تم
من هنور کار دارم، کلی کار نکرده که یک مرتبه خواب میآید و مرا با خودش میبرد، درست مثل یک آجان یا یک فرشتهی مرگ. آن قدر سرزده که فرصت نمیکنم سرم را از روی کاغذ بردارم. من هنوز حرف دارم، میگویند سفرهاحترام دارد، اما با این وجود مرا از سر سفره دلم بلند میکند این خواب. چون تاریخ نخواندهام، مهم نیست چه تاریخی از این جغرافیا از خواب بیدار شوم. سیصد و نه سال هم که در غار خواب باشم، چون به شهر آیم، هنوز داریم یک آقا بالا سر را سرنگون میکنیم
بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم
هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم
سرم هوای «سرم چرخ می زند» دارد
در آرزوی «عزیزم بریز!» مانده دلم
به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم
به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم
تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم
صدای تو، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم
هنوز ما
سال 98 است و من هنوز اینجا را دوست دارم.. هنوز رمز ورودش رابه یاد دارم وهنوز سر میزنم و کامنت دونی اش را چک میکنم وهنوز بعد از همه ی نوتیف های اپلیکیشن هایی که برایم عزیز بوده اند و فعالشان گذاشته ام این شماره ی کامنت ناخوانده ی وبلاگ من را به وجد می آورد. هنوز بر میگردم و مطالب ده سال پیشم را می خوانم و از بچگی و سادگی ها و جو زدگی ها و البته زلالی ان موقع خنده ام میگیرد و گاهی هم یخ میکنم و به این فکر میکنم که ده سال بعد با ید به امسالم بر گردم و چه
همیشه میروی و من هنوز
پیِ کسی که عاشقم شود
اگر فقط غریبه می شدی
رفیقِ خوبِ روزهای بد
شقیقه های ترس را ببوس
به هرچه میشد و نمیشود
برای لحظهای بمیر و بعد
نرو که هیچ کس نمی رود
تمام آب هم لجن شود
ولی نهنگ ها نمی زنند
به خودکشیِ ساحلی بدن
عجیب ها به عمق می روند
مجاهدانِ انتحاری اند
که از شُعارها نمی بُرند
دو گرگِ بازمانده از قدیم
که از گراز ها نمی خورند
جهانِ پشتِ آینه سیاه
جهانِ روبرو تکرّر است
آهای زل زده به چشمِ من
رفیقِ شیشه ای دلم
از چند روز گذشته است و چند هفته میشود که چیزی ننوشتهام. هنوز خوانندهای ندارم و هنوز آنقدر با کسی در این فضا خودمانی نشدهام که زنگ بزند و بگوید کجایی پسر. من هنوز آن رهگذرم. آن رهگذر که یک روزی از پشت پنجره شما گذشته است. آن رهگذر که حتی کنجکاوتان نکرده. اما خب مسیر همین است، همین که بنویسی، بخوانی، معاشرت کنی، گفتگو کنی. از همین گذر کردن سالی به ماهی یکبار است که می شود آشنا شد. می شود مخاطب پیدا کرد و می شود دوست شد.
اگر نمی توانی مثل حافظ شعر بگویی، خطی ننویس. اگر هنوز شبیه تارکوفسکی فیلم ساختن را بلد نشده ای سمت دوربین نرو. اگر نمی توانی شبیه هایدگر تفلسف کنی، نیاندیش؛ و اگر هنوز نتوانسته ای شبیه آدریان بر صدایت مسلط بشوی، خفه شو. زمانه، آدم های متوسطی را که با علم به معمولی بودن ساکت می مانند، بیش تر از آدم هایی دوست دارد که علیرغم کوچک بودن می خواهند بیش از حد خود دیده شوند...
روی ماه خداوند را ببوس داستان یونس، بچه ی مذهبی است که می رود فلسفه بخواند تا به قول خودش از
حریم دین دفاع فلسفی کند ولی نتیجه چیز دیگری میشود و یونس خدایش
را و به عبارتی ایمانش را گم می کند. کل رمان بر محور یونسی است که دچار
تردید در مفاهیمی شده که عمری بهشان معتقد بوده و حال دارد در باتلاقش دست و پا
می زند.
من، محوِ آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویم: خداوندی هست؟ سیگارفروشِ کنار خیابان از دور فریاد میزند:« آقا چیزی گم کرده ای؟»
در ط
«اگر به موفقیت شخصی ایمان دارید؛ اما میبینید که هنوز برای رسیدن به کامیابی دست و پا میزند، از ایمانی که به او دارید، سخن بگویید. کلام تحسین آمیز و کامیابی بخش را زمانی به او بگویید که هنوز به موفقیت نرسیده است. زیرا آن موقع او به راستی به این کلام نیاز دارد.» + قانون توانگری، کاترین پاندر
+ الحمدلله علی کل نعمه کانت او هی کائنه
× و بالاخره روز موعود رسید... اسباب کشی... اگر خدا بخواد امشب وسایلم رو میبرم جای جدید... البته که هنوز توش پر از کارگره و جا هنوز مرتب نیست و ممکنه چند روزی رو توی یک آشفته بازار به سر ببرم، تنها دغدغه ی من اتاقیه که باید دو تخته باشه و هنوز آماده نیست و کلی آدم براش دندون تیز کردن... کله ی صبح رفتیم اسمامونو چسبوندیم به درش ":)))) ولی خب دیگه خوابگاهه و قانون جنگلش...
×× روم نمیشه بگم ولی میگم، برام دعا کنید به انرژی مثبتش احتیاج دارم...
دلم شده مثل یک استخوان توخالی
یک دلخوشی پوشالی
نمیدانم هنوز میخوانی ام یا نه
من که هنوز مینویسم...
خبرت بدهم که درتمامی دیوارهای شهر نوشتم کجایی
نوشتم کجایم
اما سروصدای باران های اسفند مگر گذاشت صدایت را بشنوم؟!
زیر لب زمزمه کردی و خواندم
این شد:
"گم شدی و گم شدم..."
آری گم شدم...زیر آواری از حرف های توخالی، حرف های پوشالی
گم شدم دربین تمامی مردمانی که آواز قناری ها را یادشان رفت
گم شدم دربین عقده هایی که پشت من حرف ساختند
ساختند..آنقدر زیاد شد ای
۲۶ در حال آمدن است و من نمی دانم چگونه بهت تبریک بگویم که تمام احساسم را در آن خلاصه کنم.
۲۶ در حال آمدن است و من می خواهم در آمدنش کنارت باشم اما مقابل روزگار ناتوانم.
۲۶ در حال آمدن است و من نارحتم که نمی توانم در آن روز تو را در آغوش بگیرم و تبریک بگویم.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز کادو نگرفتم، گشتم ولی هنوز چیزی نیافتم که بتواند تمام دوست داشتن مرا بیان کند.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز در انتظار شنیدن دوستت دارم هستم.
مادرت نیستم
اما اینکه میگن خاله مثل مادر دومه از نظر من درسته....
تو کی انقدر بزرگ شدی عزیز من؟
انقدری ک نتونم تو بغلم بگیرمت تا بخوابی؟
اونقدری ک نتونم بی بهونه پشت هم ببوسمت؟
اونقدری ک نتونم خیلی از کاراتو خودم برات انجام بدم با عشق؟
اما ممنونم
ممنونم ک هنوز زورت ب من نمیرسه
ممنونم ک هنوز باید شبایی ک پیشمی چند بار پتو رو روت مرتب کنم
ممنونم ک هنوز مثل بچه ها تو خواب غر میزنی و چرت و پرت میبافی
ممنونم ک هنوز بچگونه خاله صدام میکنی
ک هنوز میتون
خب این هفته ای که گذشت رو تو شهر خواهر گذروندیم :)
دو روزش کامل درگیر دکتر و بیمارستان بودیم ، 1 روز درگیر خرید لباس واسه عروسی آخر این ماه ، و
بقیه روزهای رو درگیر مهمونی و مهمونی بازی ! من جدا قصد خرید نداشتم و هر لباس خوشگلی که
میدیدم پا میذاشتم رو نفس اماره م که نههههه نمیخرم من به اندازه کافی لباس دارم ! تا اینکه یه کت
و دامن سرخابی فوق العاده خوش دوخت دیدم و به اصرار مامانم پرو کردم و لباس انگار واسه من
دوخته شده بود ! انقدر تو آینه ذوق خود
از لحظه ای که خبرداده اند پسرک از دوچرخه پرت شده پایین تا امروز چند روز میگذرد ؟ پسرک هنوز روی تخت بیمارستان است و من هنوز احساس میکنم در یکی از سریال های آبکی صدا و سیما گیرافتادم و اینقدر سناریو اش آبکی ست که دکتر ها مثل همه ی دکتر های سینمایی میگویند فقط معجزه
میشود برای پسرکمان دعا کنید؟ خواهش میکنم :(
+میترسم خیلی زیاد سین اگه چیزی برای داداشش اتفاق بی افته دووم نمیاره
دانلود آهنگ بهنام بانی هنوز دوست دارم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * هنوز دوست دارم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , بهنام بانی باشید.
دانلود آهنگ بهنام بانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Behnam Bani called Hanooz Dooset Daram With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه بهنام بانی به نام هنوز دوست دارم
فاصله میگیری خب بیشتر دلم میخوادتورو خوب نگاه کن تو چشام جون همین چشما نروساده دل بستم ول
به ازای هر تقارن یک کمیت پایسته وجود دارد!
قطعا هنوز نفهمیدم یعنی چی. کلی تقارن خوندم از دیروز. الان خسته شدم، وگرنه قضیه نویتر میخوندم. حالا بعدا میخونم، شاید بعد ازینکه استراحت کردم.
+مچم درد گرفته.
++قرار بود دیشب یه چیزی رو بخونم و چک کنم هنوز نکردم.
+++سه ربع پیش چایی دم کردم ولی درگیر کارم شدم نخوردم!
++++منتظرم 10 روز دیگه که خیلی چیزا رو شد با حالتی پیروزمندانه به همه بگم من میدونستم :)))
زندگی بعضی موقع ها زورش رو به رخ مون میکشه همین قدر بی رحم همین قدر .....ولی هنوز میبینیم که من سرپام و دارم ادامه میده
اتفاق های زیادی افتاد که هیچ جا نوشته نشد
خاصیت زندگی همینه ادمو تغییر بده جوری که از اخرین پست وبلاگت خودتو نشناسی
دنیای عجیبه
امیدوارم نبودن مان را به پای بی معرفتی مان نزارید!
بهترین حال این چندماه باز کردن اینجا و بعد از مدت ها که من اصلا نبودم دیدم چندتااااا کامنت دارم و این یعنی من هنوز وجود دارم .
حالت تهوع دارم
مسموم نشدم
ویروسی هم نیست
حتما دلیلی دارد ولی الان حدود 4 ساعت از آخرین باری که غذا خوردم میگذره و من هنوز غذا رو تو معده م احساس میکنم
طبیعیه؟ جایی خونده بودم 2 ساعت طول میکشه تا غذا هضم بشه. پس چرا من هنوز بوی غذا رو از اعماق معده م احساس میکنم؟
حتی نوشتن این چیزا باعث میشه دلم بخواد دوباره عوق بزنم
عالی شد
فرزندم سلام
میدانم نوشتن این نامه کمی احمقانه به نظر میرسد چرا که هنوز نه تو زاده شدهای و نه من مقدمات زاده شدنت را فراهم کردهام.حتی ممکن هست اصلا زاده نشوی.به هر حال این نامه برای توست فرزندم:
در ابتدا فرزندم باید بگویم که فرقی نداره پسر باشی یا دختر چرا که گونه بشر سر تا پا یک کرباسن اما بدان اگر دختر باشی بهتر است و اگر پسر باشی راحتتر خواهی زیست کمی.(ولی تو گوش نده سعی کن دختر بشی!)
فرزندم،مادرت(که هنوز هویت ش مشخص نیست)را هر روز صبح،ظهر
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکندبلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دستطاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمنبا خزان هم آشتی و گل فشانی میکند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوزچشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوزبا همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمانبا همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوزدر در
اصلا استاد عادتشونه روایت خوندن سر کلاس؛ حتی وقتایی که موضوع درس ظاهرا ربطی نداره، یه روایت مهمونمون می کنن
امام صادق (علیه السلام)- فی زیارة الامام الحسین(علیه السلام)-:
من زاره کان اللهله من وراء حوائجه، و کُفیَ ما أهمَّه من أمر دنیاهُ.
صرتم خیس شده و این نشونه ی خوبیه!
این یعنی دلم میگه: هنوز به من امید داشته باش؛ هنوزم می تونم دلتنگ خوبیها باشم.
این یعنی من هنوز زنده ام...
الحمدلله علی کل نعمه
دستت مبارک است که چک میزند به گوش
دستت مبارک است که می اورد به هوش
عیسای دست های مبارک بزن مرا
تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود...
بله مبارکند دستهایی که میزنند
میزنند و بیدارت میکنند
میزنند و هوشیارت میکنند
که بیدار شو آدم ساده
که در این دنیای آهنین تو چرا درگیر احساسی
راستش را بخواهی حقیقت تلخ است و حقیقت اینست که تمام آدم های احساسی در
این دنیای منفعت محور محتاج دستی هستند که بزند و بیدارشان کند کسی که جواب
دوستت دارمهاشان را با مرسی خد
دارم سعی میکنم که بتوانم کمی فکر کنم و کمی بیش از ماهی قرمزهای تنگ حواسم را جمع کنم. برای خودم جالب است که هرچندوقت یک بار حس میکنم که: "دیگه دارم میزنم جاده خاکی".
و فکر میکنم مشکل همینجاست. که هنوز نمیتوانم درست 'فکر کنم'.
و حس میکنم که هنوز باید بیشتر به درون فرو بروم. و هنوز زود است. هنوز زود است... برای بیرون آمدن.
حس میکنم وقت فروریختن است و من این نشانه هارا خوب می شناسم. اما همانطور که گفته بودم، می توانم با پازل های مختلفی ادامه دهم. فرو ری
او هنوز همان است که قبلا بود؛ که دو ماه پیش، دوسال پیش...
سعی دارد این شرایط را قبول کند، اما نمیداند چگونه؟ چرا ؟ و به چه قیمت؟گاهی اوقات که یادش میرود دیگر همهچیز تمام شدهاست، بازمیگردد و با مرور خاطراتِ نهچندان دلچسبمان، «حال» را از ما میرباید...
میخواهم از او ناراحت شوم اما نمیشود، نمیتوانم...میخواهم سرش فریاد بزنم و بگویم :«بس است ، تمامش کن؛ حالا همهچیز فرق میکند..» نمیتوانم.
او، تمامِ من است؛ نمیتوانم از اشکهای پنهانی
مرا ببوس:)_ویگن
بهار من گذشته،گذشته ها گذشته،منم به جست و جوی سرنوشت
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
از آن همه مشتهای گره کرده برای ما تنها یک
قلب باقی ماند که بعد از آن همه کتک خوردن هنوز دارد میزند و انداختن طرحی نو که مچ انداختن با زندگی شد و
شکافتن سقفِ فلک که شکافتن فرق سر شد، بدون حتی یک قطره خون که بر زمین بریزد، آخر
ما اهل خونریزی نبودیم، سرمان خون مرده شد و خونمان سرد. ده سال گذشت و هنوز آن
قدر حالمان خوب نشده است که مننژیت بگیریم. والیبالمان برای خودش یک پا تختیِِ بعد
از کودتا شده است. داریم میبریم اما اینگار شکستی بزرگ قطع نخا
من هنوز هیچی نیستم حتی از هیچم هیچ ترم. نه هنوز کاری کردم نه بهتر شدم نه به کسی کمک کردم نه خودم خودمو بهتر کردم. هیچی. دوروز دیکه معلوم نیست بیستو چند ساله میشم. وجورم هنوز هیچ ارزشی نداره نه برای خودم نه برای دیگران :((( وقتی بهش فکر میکنم خیلی ناراحت میشم. احساس بی وجودی بی مصرفی میکنم. به خصوص این مدت که کلا کار نکردم زیاد هرچند که دارم بهترش میکنم اما چه فایده. هنوز بودو نبودم هیچ فایده ای نداره :(((. این فکرا اذیتم میکنه. خیلی زیاد.
تنها بودم، پرده را کنار زد، دستانم را گرفت و کنار پنجره نشاند م. زانوهایم را در آغوش گرفتم، گفت: آسمان را ببین. نظرت چیست؟ گفتم: آسمان شب همیشه زیباست. گفت: بیشتر از این حرفهاست، به نظرم آسمان شب شگفت انگیز است، به ماه نگاه می کنی در حالی که نمی دانی چند نفر دیگر در همان لحظه به آن نگاه میکنند، چند نفر دیگر در دنیایشان غرق شده اند، و ماه هنوز می درخشد، همیشه می درخشد در حالی که اطرافش را انبوهی از سیاهی در بر دارد. گفتم: قبلا ستاره هایی داشت، شاید
خالق خوابهای خوبم سلام.
چه خوب بلدی کجا رم کنی و کجا ناز کنی و کجا آدم کشی. ناز کردی، دستمهایم هوایت را کردند؛ نه تو بودی و نه موهایت و نه گونههایت و نه هیچ؛ دست هایم را روی کاغذ کشیدم و دیدم هنوز برای تو حرف هست. از همه چیز. حتی خیابان های شهرتان...!
خیابان های شهرتان را هنوز ندیدهام؛
روبروی خانهای که در آن نفس میکشی هنوز نفس نکشیدهام؛
هنوز پیراهنی برایم نخریدهای و هنوز خیلی چیزها مانده تا جولانگاه دلم شود ولی همین حالا هم، من بهتر
چه جوری امروز رو بنویسم ؟ چه جوری حسمو توصیف کنم ؟ که مگه میشه حس توامان شوق و ذوق و اضطرابم موقع ورود به بیمارستان رو در قالب کلمات بگم ؟ یا حسم وقتی که برای اولین بار در عمرم رفتم ccu و تازه به اندازهی یک اپسیلون از درد و رنج مریضها رو دیدم ، که فهمیدم هر بیمارستانی یه جزیرهی کوچیکه که به ظاهر وسط شهره ، اما آدمهای اون تو ، توی یه دنیای دیگه ان انگار . چه جوری و با کدوم کلمهها بگم از اولین مریضی که دیدیم ، آقا مهرداد ِ ۳۹ ساله که میگفت
ماه من ! غصه اگر هست ، بگو باشد ...
معنی خوشبختی بودن اندوه است !
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور ...
چه بخواهی و چه نه ، میوه یک باغند !
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ...
که خدا هست و خدا هست هنوز ...
مهین رضوانی فر
او با دستان مضطرب و لرزانش تکه پرتقالی را برمیدارد و میفشارد و میچکاند آبش را در استکانِ عرق. در لب به سلامتیِ او میگویم و در دل به سلامتیِ تو. بالا میروم و دهانم تلخ میشود و درونم گرم. تو اما همیشه پنهان در استکانِ آخر بودی. جا خوش کرده در آن خیسیِ کمرنگِ ارغوانیِِ لزجِِ چسیبیده به تهِ استکان. با ان لبخند مرموز و چشمان سیاه روزگارسانت به حرف میآمدی انگار که ببینم هنوز هم به یاد من هستی و هنوز هم برای من و به یاد من مینوشی و مست می
روزهای خوب بورس تهران در حال سپری شدن است و شاخص کل بورس تهران هر روز قله های جدیدی را فتح میکند و به رشد خود ادامه میدهد. دوباره نگرانی ها در خصوص حبابی شدن بازار در بین اهالی بازار مطرح شده و هر کسی نظری متفاوت دارد. من نظر خودم را در این خصوص در روزهای گذشته بیان کرده ام و هنوز هم اعتقاد دارم که در همین بازار، هنوز سهام ارزنده وجود دارد و البته، نمادهایی نیز در بازار وجود دارند که ارزش خرید ندارند. در حقیقت، در این دوران باید خریدهای خود را ح
وقت هایی که کسل و بیحوصله بودیم و زمین و زمان برامون فشار محسوب میشد، میگفتیم ایتس آل ابوت د هورمونز و لعن و نفرینشون میکردیم هورمونهایی که انگار هیچوقت با ما سر سازگاری نداشت. نمیدونم فاطمه هنوز هم اینکار رو میکنه یا نه، نمیدونم اصلا چه وقتهایی و چه چیزهایی ناراحتش میکنه اما برای من هنوز هم همونجوره. هنوز هم میشینم پشت لپتاپ دو خط مینویسم وبلاگ و در ته ذهن بیچارهام به هورمونهایی که نمیشناسمشون فحش میدم. همیشه تقصیر هورمونهاست
دختره هرروز داره یه آرزوش و زنده به گور میکنه، هرروز خوشیا مثل ماهی از زیر دستش سر میخورن و غما جا رو براش پر میکنن و هرروز با بعد جدیدی از غصه آشنا میشه ولی هنوز به مضخرف ترین شکل ممکن امیدواره و نمیخواد شرایط و بپذیره. یکی نیست بهش بگه لعنتی هنوز چن روز ازش نگذشته که به وضوح تهش و دیدی و گفتی اگه این جهنم نست پس چیه...
دختره خله...
این همه راه جلوی پاش بود و با انتخابا و تصمیمیای غلط گند زذ به همشون...
این همه خوشی داشت و کاسهی صبرش بد جایی لبریز شد
بچهها عاشق هم بوده و هستند هنوز
سالها رفت و از آن باده چه مستند هنوز
هر زمان خلوتِ ما در پسِ آن کوچهی تنگ
بوسه ها در پس آن کوچه نشستهاند هنوز
هرگز از خاطر من پاک نشد، محو نگشت
گونه هایت که از آن حادثه خستهاند هنوز
روی این تپهی همسایه که زیباست غروب
دست ها در کمر انگار که بستهاند هنوز
بعدها عهد شکستی به گوارای وجود
جامِ احساسِ منِ شیشه شکستهاند هنوز
«ناصر تهمک»
اسمش هنوز مدام سیوه، هنوز همه حسا هستن، هنوز همشون هستن! ولی من دیگه سکوت کردم. حالا دیگه دیدنشم از دست دادم. و هر روز میبینم یکی تو مخاطبینم، مدام سیوه، با لست سین ریسنتلی، که راهو به روش بستم. گفتم میرم دیگه نمیام، میرم که درس بخونم. حالا دیگه نمیتونم نرمش نشون بدم. روم نمیشه. امیدم فقط به اینه که فک نکنه به اینکه چرا این ریسنتلی نشد یک هفته، یک ماه. موند؟
خب ولی یه چیزی این وسط واضحه، من یه اقدامی کردم، و نشده. و دیگه مهم نیست!
ولی خب... :(((
بسم الله الرحمن الرحیم ./
هر جا حس میکنیم دیگه کاری ازمون برنمیاد و دنیا برامون تنگ شده زودی به یادت میفتیم! انگار همه ی وجودمون مطمعنه ازینکه یکی همیشه هست حتی واسه لبه ی بلندترین پرتگاه های عمرمون ، که به محض لغزیدن محکم بغلمون کنه ! بدون اینکه بشکنیم و صدای خورد شدن استخونامون بپیچه تو گوشمون ! عوضش همون لحظه حس میکنیم یکی چقد داره قربون صدقه مون میره ، چقد محبت میکنه ، چقد میخواد این دلای تنگ بیچاره ی زوار در رفته ی پاره پوره ی ساییده شده رو
درباره کتاب روی ماه خداوند را ببوس
معلم شیمی ای در سال اول دبیرستان داشتیم که یک روز خیلی بی مقدمه گفت: خب بچه ها، بیاین راجع به کتاب هایی که میخونین صحبت کنیم. هرکسی چیزی گفت و در آخر هم معلممان که اقرار میکنم متاسفانه اسمش یادم نمانده با وجود این مدت کمی که گذشته از آن سال ها ( حدود 7 سال پیش) توصیه ای به ما کرد که : هر کتابی که میخونین بعدش حتی شده یک یادداشت کوتاه درباره اش بنویسید.
پای کتاب و کتاب خوانی که وسط میاید همیشه این جمله توی سرم چرخ
یکبار موقع سال تحویل از ته دلم آرزویی کردم ، به دو ماه هم نکشید که برآورده شد ، به یک هفته هم نکشید که فهمیدم چه آرزوی اشتباهی . از آن روز چند سال میگذرد و من دیگر نتوانستم چیزی را از ته دلم بخواهم . انگار ته دلم با من قهر کرده ، شاید هم من با ته دلم قهر کردم . ولی مطمئنم خدا هنوز هست ، هنوز دست هایش پر است !
آدم ها کنار تو قیمتی میشن
من اگه حالم خوبه،چون هنوز دخترتم
چون خدا گفته بدترین گناهه ناامیدی
من وقتی میدونم تو هنوز دوستم داری، وقتی غلط میرم زودی بلد میشم.
اشتباه کردم ولی همین که پیشمی یعنی قوت قلب.
حضرت زهرای خدا...
سلام...
خوبین؟
میدانی رفیق راستش را بخواهی حالِ دخترکِ ساکنِ اتاق شیروانی خوب نیست!
همه چیز دارد و انگار هیچ چیز ندارد...
درددل دارد و مرهمی ندارد...
بغض دارد ولی اشک هایش خشکیده...
دخترک خسته است زیرا برای سال های زیادی بی وقفه قوی بود...
قوی بود...قوی...
هنوزهم در اجتماع مردم لبخند برلب دارد و در نگاه همیشه کنجکاو فامیل که میگویند پس این پزشکی کی تمام میشود میگوید چیزی نمانده...
هنوز در راهروی نفس گیر بیمارستان رویاهایش قدم برمیدارد...
هیچ سراغی از شیطنت ها و باز
_توی یکی از کتابای درن شان ( نویسنده ی کتابای تخیلی تین ایجری) یه شخصیتی هست به اسم کرنلیوس، که این قدرت رو داره که اگر چیزی رو بخواد یه پنجره ی جادویی براش باز میشه نزدیک اون چیزی که می خواد. بعد آشنا شد با یه سلاح جادویی قدیمی. هر وقت که اون سلاح رو می خواست هیچ دریچه ای باز نمیشد. تا اینکه یه جادوگری بهش گفت: تنها دلیلش اینه که تو خودت اون سلاح جادویی قدیمی هستی.
_اون موقعی که میشینی پیش خدا و های های گریه می کنی که من از دوری خسته م، از نبودن خس
به سربرگ ابی اینجا نگاه میکنم و ایضا نهال که در ستون کناری دارد برای اقا دلبری میکند. آبی هیچ وقت رنگ مورد علاقه من نبود و آخرین عکسی هم که از نهال دیده ام گویای این هست که هزار ماشاالله خانمی شده است برای خودش. حالا مثلا این مقدمی چینی ها رو بکنم میروم سر اصل مطلب؟ نه! نه وقتی بعد از چهار سال هنوز هول تهدید پرت شدن خودم و وسایلم توی حیاط به جانم بیاید.
#اگر هنوز ستاره اینجا برایت روشن میشود بدان نمیبخشم. هیچکدامتان را نمیبخشم.
شما که انقد تو زندگی ما سرک میکشین پستامو خوندین نه؟هنوز نمیترسین؟هنوز نفهمیدین با چی طرفین؟محدثه هرگز تکیه گاهشو از دست ندادهو اینو تو مغز کوچیک سیاهتون جا بدین!ما به قضاوت یه عده گردوی پوسیده نیاز نداریم!امیدوارم دیگه تکرار نشه چون صبرم تموم شده...بدم تموم شده!
تو مرا از دست دادی ای دوست
من که زندگی دارم ای دوست
هرچه از عشقت کنارم ماند
به خودت میسپارم ای دوست
بعد از تو باران هنوز می بارد
بعد از تو این خانه هنوز مرا دارد
در خوابم نمیبینی مثل مرا دیگر
غرور من این جاست تنها نمیمانم
راحت برو بگذر
آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم
همین دیوانگی را من ببین ضرب المثل کردم
نداری ارزش ماندن کنارم را نداری
هیچ نشانی تو از عاشق ها نداری
نه نداری تو دگر در قلب من جا نداری
این روز ها لجباز شدم
با خودم ، با دنیا
آخه چرا هنوز هم درد داره
چرا این دنیا دردی رو توی دلم گذاشت
که بعد از این سال ها هنوز میسوزم
پای درد های دلم
راستش دلم به حال خودم هم میسوزه
میخوام دنیام رو بسازم تا روزی که اومد
دیگه منتظر من نمونه ، نگم دستام خالیه
نگم پای دست های خالیم بمون
وقتی من اومدم اینجا کوچیکترین بودم تقریبا.اما بعدش اینجا پر بچه کوچولو شده که هنوز دارن شیر میخورن.ممکنه فک کنید ودت چرا اینجایی.من عقلم زیاده.اینا فقط اومدن.یخورده کوشولو ان زوده براشون.و هنوز نباید فضای مجازی بیفته دستشون.
#صرفا جهت شوخی.
دقیقا ۴۶ دقیقه دیگه با یکی از بلاگرا قراره همو ببینیم :)) ترکیبی از هیجان و خوشحالی و استرس دارم،نمیگم کیه، خودتون حدس بزنید ^___^
ادامه ی پست شنگول و منگول و حبه ی انگور رو هنوز ننوشتم،دارم روش کار میکنم هنوز،یکی از مشکلات وسواس داشتن درباره ی نوشتن همینه.
جمعه ای دیگر آمد و هنوز هم به تو نرسیده ایم
به آنچه رد خواست شما ست با حرص رسیده ایم
گرفته که شد به نا حق فدک و هرزگی بیداد کرد
هنوز بر آن غصب محکم ایستاده اند و ترسیده ایم
هنوز مکرها تضادها در جامعه ات دارد،سخت است
سخت است از تو دور ماندن جای از تو قاپیده ایم
آخر این ظلم ها بر تو چیست به غیر از انزواست؟
منزوی از شما معصومین شدن،اینطور بوده ایم؟
پس از اندیشه ات بیاور سرشتی نو،توبه کردیم
با تو هستیم همیشه،پشت سر در راه ترسیده ایم
جمعه ای دیگر آمد و هنوز هم به تو نرسیده ایم
به آنچه رد خواست شما ست با حرص رسیده ایم
گرفته که شد به نا حق فدک و هرزگی بیداد کرد
هنوز بر آن غصب محکم ایستاده اند و ترسیده ایم
هنوز مکرها تضادها در جامعه ات دارد،سخت است
سخت است از تو دور ماندن جای از تو قاپیده ایم
آخر این ظلم ها بر تو چیست به غیر از انزواست؟
منزوی از شما معصومین شدن،اینطور بوده ایم؟
پس از اندیشه ات بیاور سرشتی نو،توبه کردیم
با تو
دیگه حرم رفتن های شبانه نیست. دیگه صحبت های رفیقانه نیست ... من موندم و خونه و مجتمع و هیئت مدیره و کار و زندگی ... اما هنوز چند روزی از ماه رمضون مونده . هنوز هوایی که داریم توش تنفس می کنیم عطر فرشته می ده و جایی برای شیاطین نداره ... پس هنوز امیدی هست . امیدی برای شروعی دوباره . مثل همون یکی دو سالی که ماه رمضون برام "بهار رویش" بود ... هنوز میشه برنامه ای ریخت . برنامه های ساده ای که می تونه زندگی رو سرپا نگه داره . همین نوشتن ها ، همین تسبیح به دست گرف
ما میدانیم که زندگی نوعی جنگ است اما در برخی از قسمتهای دنیا چیزی فراتر از جنگ است و در این بخشها انسانها خورده میشوند. آیین خوردن انسان از طرف اکثریت جوامع نفرتانگیز محسوب میشود اما این رسم هنوز زنده است. مناطقی از جهان وجود دارد که خوردن گوشت انسان ریشه در سنت آنها و بخشی از فرهنگشان دارد. خوردن گوشت انسان به دلایل مختلف انجام میشود، این دلایل شامل مراسمهای مذهبی یا حتی نیاز شدید به غذا میباشد. این اقدام چه قانونی باشد و چه
امروز که زهره گفت چرا نه پستی گذاشتی نه استوری یادم افتاد که چقدر زبانم گرفته. آمدم اینجا و دیدم آخرین پستی که نوشته ام برای روزهایی بوده است که داشتم در تلاطم رفتن و نرفتن دست و پا می زدم.
مرا بردی رفیق. راهم دادی. هر چند هنوز نمی دانم خودم را خواستی یا برای تنها نبودن و خوشحال تر کردن آقای میم اجازه همراهی ام را صادر کرده ای که البته هر کدام باشد من خوشحالم.
مرا بردی رفیق . گذاشتی در طریق خانه پدری تا حریم امنت نفس بکشم؛ گذاشتی بنشینم وسط بین ال
دروغ است اگر بگویم سرم آنقدر شلوغ است که نمی رسم به نوشتن....شلوغ است امانه آنقدرها که نخواهم بنویسم....شاید چون هنوز نتوانستم خودم را با شرایط وفق بدهم و آن جور که دلم می خواهد زندگی جلو نمی رود....نمی نویسمچون احساس می کنم دارم شکست می خورم و نوشتن از شکسته شدن درد دارد....
ماه مان می گوید شاید چون فکر می کنی عقبی دلت می خواهد همه را با هم داشته باشی....قدم به قدم برو جلو....هنوز وقت داری هنوز دیر نشده....
آقا جان اما فکر می کند من خیلی عقبم....حرف هایش من
یا لطیف...
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم
هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشمهنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام
نرفته است که خود را به عطر بفروشمعجب مدار، از این جوششی که در من هست
که من به هرم نفس های توست که می جوشمکجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم
منی که آب حیات از لب تو می نوشمبه بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه
برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم...
° به او گفتم هر اتفاقی که بیفتد آیا هنوز هم مرا دوست خواهد داشت؟ هنوز هم دخترش خواهم بود؟ آیا اندوهش مانع دوست داشتن من میشود؟ نگاهم کرد ، به چشمانم نگاه کرد و گفت" مهم نیست چه اتفاقی بیفتد ، او هنوز هم مرا دوست دارد ، هنوز هم من محبوب او هستم ، هنوزم هم دختر یکی یکدانه ی بابا هستم . گفت ولی تمام خواسته اش این است که همه ی تلاشت را انجام بده فارغ از نتیجه ؛ چیزی که مهم است این است که تمام تلاشت را انجام بدی و شرمنده ی خودت نشوی ، که مستقل بار بیایی
کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است، پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمیداند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقهای تاریک بر روح.
کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو میسوزد و خاکستر میشود و عقاب از میانهاش پر میکشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون ا
هنوز به یادتم
تا کی به روی دوش می کشانی
قرار بی قراری را
سرود خیس رویش را چرا دیگر نمی خوانی؟
چرا در این زمستان های پی در پی
به سوز وحشی تندر
تنِ خود می سپاری دل؟
****
چرا با من نمی خوانی و با من تو نمی مانی؟
سوار کوچ می گردی
و از اسب خیال عشق می رنجی
مگر ای مستی بیدل
تو بهتر از مرا دیدی؟
که رخسار سپید و زلف رهایت را
ز من پنهان کنی هر دم؟!
****
چرا دیگر نمی تابی به ابن رسواتر از لیلی؟
تو ای خورشید سرخ سیلی!
غروب ها اشک و آهم دامنگیر است.
و رویایت
خاطرم نیست هوای آنروزهای خرداد ماه هوایی بهاری بود یا گرم و تابستانی، اما دلهای ما مالامال از عطر شکوفههای بهاری بود که تو گرمابخشش بودی. آن روزیهای خردادماه که تو میآمدی و ما چه خوش بودیم از آمدنت. همان روزهایی که یاران دبستانیمان فارق از هر زنده باد و مرده باد و هراس از دردها و آسیبهای چوب الف بر سرشان بازهم یکدیگر را یاد میکردند و دست در دست هم و یک صدا، ایران، آن مرز پرگهر را فریاد میزدند. وقتی تو آمدی جملگی سبز شدیم، اینجا د
شاید داستان های ناتموم زیادی داشتم و حتی برخی داستان های چند پست قبل هم ، اکثرشون ناتموم موندن ، اما دوست ندارم وبلاگ نویسی باشم که مثل بقیه در اوج خداحافظی کنم یا یهو همه چیز رو پاک کنم و یا برم و دیگه پشت سرم رو نگاه نکنم ،
گمونم هنوز 2-3 نفری هستن که گاهی سری بهم میزنن و شاید بگن که این پسره چی شد؟ کجا رفت ؟ چیکار کرد؟ برای دونستن پایان ماجرای این پسر ، باید برگشت به اون روزهایی که هنوز وبلاگ نویسی رو شروع نکرده بود و البته هنوز هم یک دوست
هنوز صدای شکستن استخوان های پهلوی زهرا «سلام الله علیها» از پشت در خانه به گوش میرسد. هنوز گریه بلند علی «علیه السلام» کنار بدن مجروح فاطمه «سلام الله علیها» طنین انداز است. هنوز جنازه ی تیر باران شده و مسموم امام مجتبی «علیه السلام» روی دست های شیعه است. و هنوز صدای شیون زینب کبری «سلام الله علیها» و دختران حسین «علیه السلام» دلها را پاره پاره میکند. هنوز ندای مظلوم کربلا از حلقوم بریده شنیده میشود و علی اصغر به روی دست پدر بال میزند .. و این
در مدرسه، به بچه هامون
هنوز زندگی کردن را یاد نداده
هنوز عادی ترین مفاهیمی مثل اهمیت دادن به دیگران را یاد نداده
...
دنیایی از اطلاعات را به سمت او سرازیر می کنیم
و نهایتا موجودی خودخواه و بی اخلاق را پرت می کنیم تو دانشگاه یا جامعه
حداقل انتقام افقی برگشتن تمام سربازای امریکایی از منطقه ست.
یعنی این حتی حداقل هم نیست...هنوز مونده!
خدایا سربازای ما رو یاری کن و تیرهاشون روبه هدف بزن! خدایا به ما رحم کن و ما رو جزو پیروز شده ها بر جبهه باطل قرار بده که پیروزی حق بر باطل حتمیه!
درباره این سایت